Wednesday, July 7, 2010
Tuesday, July 6, 2010
Saturday, June 5, 2010
Monday, April 19, 2010
بیخیال بی جنبه
من که دیشب دیگه واقعا کف کردم با شنیدن خبر درگشت بانو حمیده خیر آبادی! خدا روح همشون رو شاد کنه! ولی یکی این عزراییل رو بگیره . یکی به بهش یه چی بگه دیگه! حالا یکی یه چیزی گفت، سال تلاش مضاعف تو یه کم جنبه داشته باش
محمود بنفشه خواه ، ملک مطیعی ، جهان قشقایی ، رضا کرم رضایی , استاد شفا دیشبم که حمیده خیر آبادی ! همه کمتر از ۱ ماه ! بنازم به این تلاش مضاعف
Friday, April 16, 2010
نوشته اي از عبيد زاكاني : خواب ديدم قيامت شده است
خواب ديدم قيامت شده است
هرقومي را داخل چالهاي عظيم انداخته و بر سرهر چاله نگهباناني گرز به دست گمارده بودند الا چالهي ايرانيان.
خود را به عبيد زاكاني رساندم و پرسيدم: «عبيد اين چه حكايت است كه بر ما اعتماد كرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت: «ميدانند كه به خود چنان مشغول شويم كه ندانيم در چاهيم يا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در ميان ما كسي كه بداند و عزم بالا رفتن كند...»
نپرسيده گفت: گر كسي از ما، فيلش ياد هندوستان كند
خود بهتر ازهر نگهباني لنگش كشيم و به تهِ چاله باز گردانيم
Friday, April 9, 2010
مجله تایم
Sunday, March 7, 2010
Sunday, February 14, 2010
Saturday, February 6, 2010
حکایت این روزهای ما
میگویند مرده شوری بود که در بستر مرگ افتاده بود و رفتن را نزدیک میدید، پسر خود را فراخواند و به او گفت فرزندم من در حق مردگان خیلی بدی کردم، از کفن آنها میدزدیدم و میفروختم، بستگانشان خیلی نفرین کرده اند و اکنون که وقت رفتن است از تو میخواهم کاری کنی که برایم خدا بیامرزی بخری. پدر مُرد و پسر به جای پدر مرده شور شد. او نه تنها کفن مرده ها را میدزدید، بلکه تکه چوبی هم به ... آنها فرو میکرد و مردم که مرده هایشان را میگرفتند و میدیدند هم کفن مرده شان دزدیده شده و هم چوبی به ...ش فرو کرده اند، میگفتند خدا بیامرزد آن مرده شور و کفن دزد اولی را ...
شده حکایت این روزهای ما.. که به هرکسی میرسی میگوید خدا بیامرزد آن شاه سابق را !
Tuesday, February 2, 2010
یک با یک برابر نیست
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
اثری از خسرو گلسرخی